واقع شدن. (آنندراج). پیش آمدن. حادث گشتن. بوقوع پیوستن. اتفاق افتادن. روی دادن. رجوع به روی دادن شود: تا در او اشکال غیبی رو دهد عکس حوری و ملک در وی جهد. مولوی. پاک طینت راچه باک از خوب و زشت عالم است میکنم آیینه خود را هرچه خواهد رو دهد. خالص (از آنندراج). رو بما بیچارگان کی آن جفاجو میدهد گر ببیند بوالهوس را خنده اش رو میدهد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). از رخت آیینه را خوش دولتی روداده است در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب. صائب (از آنندراج). ، حاصل شدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). میسر شدن. ممکن بودن: روی به عاشق آن بت بدخو نمیدهد قانع به بوسه ای شده ام رو نمیدهد. کلیم (از آنندراج). ، معظم و مکرم داشتن. توجه و التفات کردن. کنایه از شفقت و لطف نسبت بکسی. (لغت محلی شوشتر) ، درتداول عامه، رو دادن بکسی، او را بخود گستاخ کردن. به حسن خلق و خوش رفتاری و نرمی وی را دلیر و جری کردن: به بچه بسیار رو نباید داد. ، موافقت کردن و سازش نمودن. (آنندراج) : با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد اختیاری نیست کس را کار آب و آتش است. سلیم (از آنندراج)
واقع شدن. (آنندراج). پیش آمدن. حادث گشتن. بوقوع پیوستن. اتفاق افتادن. روی دادن. رجوع به روی دادن شود: تا در او اشکال غیبی رو دهد عکس حوری و ملک در وی جهد. مولوی. پاک طینت راچه باک از خوب و زشت عالم است میکنم آیینه خود را هرچه خواهد رو دهد. خالص (از آنندراج). رو بما بیچارگان کی آن جفاجو میدهد گر ببیند بوالهوس را خنده اش رو میدهد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). از رخت آیینه را خوش دولتی روداده است در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب. صائب (از آنندراج). ، حاصل شدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). میسر شدن. ممکن بودن: روی به عاشق آن بت بدخو نمیدهد قانع به بوسه ای شده ام رو نمیدهد. کلیم (از آنندراج). ، معظم و مکرم داشتن. توجه و التفات کردن. کنایه از شفقت و لطف نسبت بکسی. (لغت محلی شوشتر) ، درتداول عامه، رو دادن بکسی، او را بخود گستاخ کردن. به حسن خلق و خوش رفتاری و نرمی وی را دلیر و جری کردن: به بچه بسیار رو نباید داد. ، موافقت کردن و سازش نمودن. (آنندراج) : با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد اختیاری نیست کس را کار آب و آتش است. سلیم (از آنندراج)
اتفاق افتادن. حادث شدن. رخ دادن. پیش آمدن. (یادداشت مؤلف) ، گستاخ کردن. اجازه و امکان گستاخی به کسی دادن. رو دادن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به رو دادن شود، روی آوردن. آمدن به سویی. (از یادداشت مؤلف) : دشمن انبوه تر روی بدیشان داد و بیم بود که همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی ص 352). در باب لشکر پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی). سوی شاه با سام می داد روی چو آگاه شد زو کی نامجوی. اسدی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی رهزنان رزم را داد روی. اسدی. رسیدند پیلان از آن جنگجوی سوی لشکر خویش دادند روی. اسدی
اتفاق افتادن. حادث شدن. رخ دادن. پیش آمدن. (یادداشت مؤلف) ، گستاخ کردن. اجازه و امکان گستاخی به کسی دادن. رو دادن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به رو دادن شود، روی آوردن. آمدن به سویی. (از یادداشت مؤلف) : دشمن انبوه تر روی بدیشان داد و بیم بود که همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی ص 352). در باب لشکر پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی). سوی شاه با سام می داد روی چو آگاه شد زو کی نامجوی. اسدی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی رهزنان رزم را داد روی. اسدی. رسیدند پیلان از آن جنگجوی سوی لشکر خویش دادند روی. اسدی